جدول جو
جدول جو

معنی سره گری - جستجوی لغت در جدول جو

سره گری
(سَ رَ / رِ گَ)
انتقاد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سره مرد
تصویر سره مرد
مرد برگزیده، جوانمرد، کنایه از بی ریا
فرهنگ فارسی عمید
(دَرْ رَ گَ)
دهی است از دهستان ریمله بخش حومه شهرستان خرم آباد. واقع در 6هزارگزی شمال باختری خرم آباد و 12هزارگزی شمال خاوری راه شوسۀ خرم آباد به کرمانشاه، با 120 تن سکنه. آب آن از چشمه ها و راه آن مالرو است. ساکنین آن از طایفۀ بیرالوند میباشند
لغت نامه دهخدا
(سِکَ / کِ گَ)
سرکه فروشنده. خلال. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ / رِ سَ رَ / رِ)
خوب خوب. نیک نیک: اکنون بنشینم سره سره نظر میکنم تا نغزیهای ترا ای اﷲ می بینم. (کتاب المعارف)
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ / رِ مَ)
پاک مرد و مرد بیغش و بی ریا. (آنندراج) :
من همانا که نیستم سره مرد
چون نیم مرد رود و مجلس و کاس.
ناصرخسرو.
زید آن سره مرد مهرپرورد
کای رحمت باد بر چنین مرد.
نظامی.
گفت ﷲ و فی اﷲای سره مرد
آن کن از مردمی که شاید کرد.
نظامی (هفت پیکر ص 239).
بخور ای نیک سیرت سره مرد
کان نگون بخت گرد کرد و نخورد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ / رِ)
عمل گرفتن کره (مسکه) از شیر یا دوغ. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کُرْ رَ / رِ)
عمل گرفتن کره از مادیان. کره گرفتن. کره کشی کردن
لغت نامه دهخدا
(طَ/ طِ رَ / رِ گَ)
خشمگنی:
چند من از بی توئی زارگری و گری
طیره گری را تو زآن گریۀ من خندخند.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ گَ)
تدبیر. تأمل و تفکر. مصلحت اندیشی:
چو دیدند شاهی چنان چاره ساز
بچاره گری در گشادند باز.
نظامی.
بگو هرچه داری که فرمان کنم
بچاره گری با توپیمان کنم.
نظامی.
، معالجه. مداوا. درمان و علاج خواهی. درمان طلبی:
بجز مرگ هر مشکلی را که هست
بچاره گری چاره آمد بدست.
نظامی.
تا مادر مشفقش نوازد
در چاره گریش چاره سازد.
نظامی.
بچاره گری چون ندارم توان
کنم نوحه برزاد سرو جوان.
نظامی.
، حیله گری. نیرنگ بازی. فسونگری. جادوگری. تردستی. احتیال:
ای بزفتی علم بگرد جهان
برنگردم ز تو مگر بمری
گرچه سختی چو نخکله مغزت
جمله بیرون کنم به چاره گری.
لبیبی.
در نام سلیم عامری بود
در چاره گری چو سامری بود.
نظامی.
و آنهمه دعویت بچاره گری
با دد و دیوو آدمی و پری.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(چَ گَ)
بر چرخ کشیدن تیغ وخنجر و ظروف نقره و مس و مانند آن. (آنندراج). تراشکاری. چرخکاری. تراش دادن فلزات و غیره:
میکند گردش ایّام بدان راهبری
میشود تیغ ستم را زفلک چرخگری.
شفیغ اثر (از آنندراج).
رجوع به چرخ گر و چرخکار و چرخکاری شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ گُ)
دهی است از دهستان دره صیدی بخش اشترینان شهرستان بروجرد. واقع در 9هزارگزی شمال خاوری اشترینان و کنار راه مالرو دره چنار به اشترینان با 2175 تن سکنه. (طبق سرشماری 1335 هجری شمسی) آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(یَهْ گَ)
حیله گری. فریبگری:
کرده اند از سیه گری خلقی
با همه کس پلاس با ما هم.
کمال الدین اسماعیل.
گرچه سپیدکاری است از همه روی کار تو
لیک قیامت است هم زلف تو در سیه گری.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ رِهْ گَ)
عمل زره گر. زره ساختن. زره بافی. زره سازی: خدای تعالی آهن را فرمانبر داروی (داود) کرد تا در دست وی همچون خمیر و همچون موم شد و جبرئیل را بفرمود تا وی زره گری بیاموخت. (ترجمه طبری، بلعمی).
در کار من فتاده زره وار صد گره
تا پیشه کرد زلف سیاهت زره گری.
رشید وطواط.
ساخت فروکند ز اسب، آینه بندد آسمان
صبح قبا زره زند، ابر کند زره گری.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 426).
رجوع به زره و زره گر شود
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ مَ)
دهی از دهستان کره سنی بخش سلماس شهرستان خوی. دارای 190 تن سکنه است. آب آن از چشمه و نهر وردان. محصول آن غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ / رِ گَ)
ناقد. صراف
لغت نامه دهخدا
تصویری از سره مرد
تصویر سره مرد
نیکخواه خیر اندیش، کارساز کارگزار، زیرک هوشیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سره سره
تصویر سره سره
نیک نیک خوب و از روی دقت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سره گر
تصویر سره گر
ناقد، صراف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخره گیری
تصویر سخره گیری
عمل و حالت سخره گیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طیره گری
تصویر طیره گری
خشمگینی غضب
فرهنگ لغت هوشیار
گره دار باگره، چین دار پر چین: کمان ابرویش گر شد گره گیر کرشمه بر بدن میراند چون تیر. (نظامی)، مجعد پیچیده (زلف و مانند آن) : خنده جام می و زلف گره گیر نگار ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست. (حافظ)، گلو گیر: در دلم غصه ای گره گیر است چرخ تسکین آن دهد ک ندهد. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
پر از گره. یا گره گره کاری را کردن، نامنظم و اندک اندک آنرا انجام دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیه گری
تصویر سیه گری
سیاه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
بیگار گیر، زبونکش زبون آزار آنکه مردم را به بیگاری برد، زیر دست آزار زبونگیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیب گری
تصویر سیب گری
پدید آوردن سیب ایجاد سیب: چو از تخم سیب جز سیب گری نیاید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیاه گری
تصویر سیاه گری
سیاه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سره مرد
تصویر سره مرد
((سَ رَ یا رِ مَ))
جوانمرد، نیکخواه، کارساز، برگزیده، دانا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سره سره
تصویر سره سره
((سَ رَ یا رِ. ~.))
خوب و از روی دقت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سخره گیر
تصویر سخره گیر
کسی که مردم را به بیگاری می گیرد، کسی که به زیر دستانش سخت می گیرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گره گیر
تصویر گره گیر
مجعد، پرپیچ و تاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طیره گری
تصویر طیره گری
((~. گَ))
خشم، غضب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چیره گری
تصویر چیره گری
اکاحه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سره گی
تصویر سره گی
خلوص
فرهنگ واژه فارسی سره
به سوی خانه
فرهنگ گویش مازندرانی